نوشته شده توسط : soha

ماه من ، غصه چرا ؟!ا آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم وآبي و پر از مهر ، به ما مي خندد !ا يا زميني را که، دلش ازسردي شب هاي خزان نه شکست و نه گرفت !ا بلکه از عاطفه لبريز شد و نفسي از سر اميد کشيد ودر آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت ، تا بگويد که هنوز، پر امنيت احساس خداست !ا ماه من غصه چرا !؟!ا تو مرا داري و من هر شب و روز ، آرزويم ، همه خوشبختي توست !ا ماه من ! دل به غم دادن و از ياس سخن ها گفتن کارآن هايي نيست ، که خدا را دارند ?ا



:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : soha

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما ...

به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

یتیمان را پدر می شود و مادر

محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را...

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...

چنین کنید تا ببینید چگونه

بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟؟؟

"آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟



:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : soha

پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .
تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.
من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار ، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .
نتيجه اخلاقي :
هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .
مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد.



:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : soha

روزگاری پادشاه ثروتمندی بود که چهار همسر داشت، اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست می داشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرایی می کرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.

پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و او را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت می نمود، اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت و به سختی به او توجه می کرد، ولی برعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد، به سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود، رفت و گفت: "من تو را بسیار دوست داشتم، بهترین جامه ها را بر تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام، اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟"
او پاسخ داد: "بهیچ وجه!!" و بدون کلامی از آنجا دور شد، این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید: "من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام، هم اکنون رو به احتضارم، آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟"
او گفت: "نه هرگز!!، زندگی بسیار زیباست، اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت می برم!"
پادشاه نا امید به سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید: "من همیشه در مشکلاتم از تو کمک جسته ام و تو مرا یاری کردی، من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟"
همسر دوم پادشاه در پاسخ وی گفت: "نه متاسفم، من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم، من در بهترین حالت فقط می توانم تو را تا قبر همراهی نمایم!"، این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد.
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت: "من با تو خواهم بود و تو را همراهی خواهم کرد، تا هر کجا که تو قصد رفتن نمایی!"
شاه نگاهی انداخت، همسر اول خود را دید، او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود، شاه با اندوه و شرمساری بسیار گفت: "من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم، من در حق تو قصور کردم و ..."
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر در زندگی خود هستیم، همسر چهارم ما، همان جسم ماست، مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم، وقتی که می میریم، او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم، داراییها، موقعیت و سرمایه ما هستند، زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران می شوند.
همسر دوم، خانواده و دوستانمان هستند، مهم نیست که چقدر با ما بوده اند، آنها حداکثر تا مزار ما می توانند به همراه ما باشند.
اما همسر اول، روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت فراموش می شود، در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی می کند .

از روح خود مراقبت کرده، او را تقویت نمایید، زیرا که آن بزرگترین هدیه هستی است

 



:: بازدید از این مطلب : 432
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : soha

دو تا شعر اول رو اکثرا خوندن اما شعر سوم رو نهپس اگه فکر می کنیم خوندید یه بار دیگه تا آخر بخونید
 
 
 
شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :
 
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
 
 
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
 
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
 
 
و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :
 
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت



:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : soha

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير ، نوشته اوست :
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت ، من با کنجکاوى ،
و البته کمى بدجنسى ، از او پرسيدم : عالى جناب، بهترين دين کدام است ؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت : « بودايى » يا « اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند. »...دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد ...
و آنگاه گفت : « بهترين دين ؛ آن است که از شما آدم بهترى بسازد. »
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم ،
پرسيدم : آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد :
« هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر،
با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد . دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است. »
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم.
به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است :
دوست من ! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد.
آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى.
و اگر بدى کنى، بدى.
هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.
«هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»



:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : soha

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ه...ا، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.


' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند



:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : soha

شهري بود که همه اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليد بزرگ و فانوس را برميداشت و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برميگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري ميدزديد و او هم متقابلاً از ديگري،تا آنجا که آخرين نفر از اولي ميدزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت ميگرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي ميکرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را ميکردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري ميشد. نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده.

روزي، چطورش را نميدانيم؛ مرد درستکاري گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد. شبها به جاي اينکه با دسته کليد و فانوس دور کوچه ها راه بيفتد براي دزدي، شامش را که ميخورد، سيگاري دود ميکرد و شروع ميکرد به خواندن رمان.

دزدها ميامدند؛ چراغ خانه را روشن ميديدند و راهشان را کج ميکردند و ميرفتند.

اوضاع از اين قرار بود تا اينکه اهالي، احساس وظيفه کردند که به اين تازه وارد توضيح بدهند که گرچه خودش اهل اين کارها نيست، ولي حق ندارد مزاحم کار ديگران بشود. هرشب که در خانه ميماند، معنيش اين بود که خانواده اي سر بي شام زمين ميگذارد و روز بعد هم چيزي براي خوردن ندارد.

بدين ترتيب، مرد درستکار در برابر چنين استدلالي چه حرفي براي گفتن ميتوانست داشته باشد؟ بنابراين پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بيرون ميزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالي صبح برميگشت؛ ولي دست به دزدي نميزد. آخر او فردي بود درستکار و اهل اينکارها نبود. ميرفت روي پل شهر ميايستاد و مدتها به جريان آب رودخانه نگاه ميکرد و بعد به خانه برميگشت و ميديد که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.

در کمتر از يک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چيزي براي خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولي مشکلي اين نبود. چرا که اين وضعيت البته تقصير خود او بود. نه! مشکل چيز ديگري بود. قضيه از اين قرار بود که اين آدم با اين رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بي آنکه خودش دست به مال کسي دراز کند. به اين ترتيب، هر شب يک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة ديگري، وقتي صبح به خانة خودش وارد ميشد، ميديد خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه اي که مرد درستکار بايد به آن دستبرد ميزد.

به هر حال بعد از مدتي به تدريج، آنهايي که شبهاي بيشتري خانه شان را دزد نميزد رفته رفته اوضاعشان از بقيه بهتر شد و مال و منالي به هم ميزدند و برعکس، کساني که دفعات بيشتري به خانة مرد درستکار (که حالا ديگر البته از هر چيز به درد نخوري خالي شده بود) دستبرد ميزدند، دست خالي به خانه برميگشتند و وضعشان روز به روز بدتر ميشد و خود را فقيرتر ميافتند.

به اين ترتيب، آن عده اي که موقعيت ماليشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، اين عادت را پيشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روي پل چوبي و جريان آب رودخانه را تماشا کنند. اين ماجرا، وضعيت آشفتة شهر را آشفته تر ميکرد؛ چون معنيش اين بود که باز افراد بيشتري از اهالي ثروتمندتر و بقيه فقيرتر ميشدند.

به تدريج، آنهايي که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفريح روي پل روي آوردند، متوچه شدند که اگر به اين وضع ادامه بدهند، به زودي ثروتشان ته ميکشد و به اين فکر افتادند که "چطور است به عده اي از اين فقيرها پول بدهيم که شبها به جاي ما هم بروند دزدي". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعيين و پورسانتهاي هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همين قرار و مدارها هم سعي ميکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفين به نحوي از ديگري چيزي بالا ميکشيد و آن ديگري هم از ... . اما همانطور که رسم اينگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهيدستها عموماً فقيرتر ميشدند.

عده اي هم آنقدر ثروتمند شدند که ديگر براي ثروتمند ماندن، نه نياز به دزدي مستقيم داشتند و نه اينکه کسي برايشان دزدي کند. ولي مشکل اينجا بود که اگر دست از دزدي ميکشيدند، فقير ميشدند؛ چون فقيرها در هر حال از آنها ميدزديدند. فکري به خاطرشان رسيد؛ آمدند و فقيرترين آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل ديگر فقيرها حفاظت کنند، ادارة پليس برپا شد و زندانها ساخته شد.

به اين ترتيب، چند سالي از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم ديگر از دزديدن و دزديده شدن حرفي به ميان نمياوردند. صحبتها حالا ديگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.

تنها فرد درستکار، همان مرد اولي بود که ما نفهميديم براي چه به آن شهر آمد و کمي بعد هم از گرسنگي مرد.



:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد